به بحر رفتم و گفتم به موج بیتابی


همیشه در طلب استی چه مشکلی داری؟

هزار لولوی لالاست در گریبانت


درون سینه چو من گوهر دلی داری؟

تپید و از لب ساحل رمید و هیچ نگفت


به کوه رفتم و پرسیدم این چه بیدردیست؟

رسد بگوش تو آه و فغان غم زده ئی


اگر به سنگ تو لعلی ز قطرهٔ خونست

یکی در آبه سخن با من ستم زده ئی


بخود خزید و نفس در کشید و هیچ نگفت

ره دراز بریدم ز ماه پرسیدم


سفر نصیب ، نصیب تو منزلی است که نیست

جهان ز پرتو سیمای تو سمن زاری


فروغ داغ تو از جلوهٔ دلی است که نیست

سوی ستاره رقیبانه دید و هیچ نگفت


شدم بحضرت یزدان گذشتم از مه و مهر

که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست


جهان تهی ز دل و مشت خاک من همه دل

چمن خوش است ولی درخور نوایم نیست


تبسمی بلب او رسید و هیچ نگفت